قدِ بلند مصطفی
راضیه ولدبیگی
زوزه می کشند، صدایی مثل جیغ چند نفر که از خوشی دزدی و مستی در کوچه های شب دیوانه وار آواز بخوانند؛ آواز می خوانند با جیغی سرد و کشدار که انگاری تمام هوای دود گرفته را پر می کند و تمام هم نمی شود. هوای تاریک درست نمی گذارد ببیندشان. زوره می کشند این چند تا شغال؛ نمی بیند چند تا هستند. مه غلیظ همه زورش را میزند چشم و گلویش را پُرکند تا مادر نتواند راحت نفس بکشد؛ این مه قاتل مثل گوله پنبه توی دهان مادر رفته و چسبیده به گلوی تَر و پُر بغض مادر. مه مثل گوله های نرم پنبه است؛ زینب بچه بود می گفت:
- مامان باید کامل پُرشون کنم. عروسکم قشنگ شده؟ دیگه پنبه نداری واسه دستای عروسکم؟
هوا تاریک و کثیف است و مادر راه می رود. باید بشکافد این چرکی را که از آسمان تا زمین کِش آمده؛ یک نفسی می گیرد و چشمش می خورد به چیزی که مدت هاست آرزو دارد ببیند، یک جفت پوتین که چسبیده اند به خاک سیاه و یخ زده ای که مادر دارد روی آن راه می رود، سرش را که کمی پایین می گیرد پوتین را درست تر می بیند بوی خاک نمی گذارد؛ اصلاً اینهمه بوی بد از چیست؟ بند پوتینها را می بیند بندهایی که شاید فقط آنها باعث شده مادر فکر کند اینها پوتین اند. پوتین های سیاه....ولی پوتین ها که این شکلی نبودند! مصطفی که داشت واکسشان می زد تمیز و نو بودند... هنوز صدای جیغ شغال ها می آید، دور وبر پوتین را لیس می زنند دم شان را تکان می دهند و می چرخند دور یک جسد... مادر جلوتر رفته شغالها جسد قد بلندی را می خورند که لباس غواصی دارد و کنار رودی افتاده است... مصطفی توی نامه آخر نوشته بود دعا کن برایمان مادر، فین زدنهایمان توی اروند خیلی باید دقیق باشه... مادر جیغ می کشد، ناله، فریاد، داد و بیداد...ولی صدایش خفه می شود توی آن مه کثیف..
***
چشمش را که یکهو باز می کند موهای نازک سرش چسبیده به پیشانی...نفس نفس میزند. دست می کشد روی گونه های نرم و افتاده، سه تا صلوات می فرستد تند تند... هوا تاریک است با خودش می گوید: اذانو نگفتن هنوز. هوا سرد است و صدایی از بیرون نمی آید.... مادر می نشیند توی رخت خوابش؛ دوباره دست می کشد به صورتش و صلوات می فرستد. از پنجره حیاط را می بیند و درختهای لخت و اخموی بهار نارنج را. برفها هنوز آب نشده اند شک می کند امسال بهار هم دوباره این باغچه جان بگیرد و بوی بهار نارنج پر شود توی حیاط. با خودش می گوید: یعنی می شود؟ بدون مصطفی؟ بعد از سه سال بی خبری؟ به یاد آن روزی که مصطفی رفت می افتد. آن روز صبح بعد از نم بارانی که گنجشکها را آوازه خوان کرده بود و نور نرم آفتاب دست می کشید به همه حیاط و برگهای درختهای قد بلند بهار نارنج؛ بعد از نماز صبح بود که مادر همه ریه اش را پر کرد از هوای تَر صبحِ بهار؛ پوتین ها را دید. نو، سیاه و براق توی دستهای مصطفی که تند تند داشت فرچه واکس را می چرخاند به همه پوتین. مصطفی رو پله های حیاط نشسته بود.
مادر نشست سر پله ها؛ کنارش. همان طور با چادر نمازش. مصطفی برگشت و پایین چادرش را بوسید.
- صبح بخیر مامانی!
- مرد گنده شدی هنوز به من میگی مامانی؟
- هر چی شما امر کنی! من همه جوره نوکرتم!
مادر خندیده بود و عطر بهار نارنج نرم و پُر رایحه خودش را کشیده بود توی ریه اش. بهار بود....
***
بالاخره اذان را می گویند. مادر پا می شود از رخت خواب. برود وضو بگیرد آب سرد است. با خودش میگوید: آبگرمکن باز خرابه! خونه ای که مرد نداشته باشه چهار چوبش شُله!
خنده اش گرفته، مادر خودش همیشه اینو می گفت به زینب و حالا خودش همینطور شده...
به زینب می گفت: یه مرد داشته باش که سایه اش باشه رو سر خودت و این طفل معصوم. سنی که نداری. علیرضا هم راضیه. مطمئن باش. اون خدابیامرز الان تو بهشته. به اون که خوش می گذره دیگه غصه چی رو می خوری؟ شوخی هم که می کرد با زینب اخم دختر باز نمی شد وقتی حرفی از علیرضا پیش می آمد. زینب اخم می کرد و سرش را می انداخت پایین. و فقط لبهای نازکش را گاز می گرفت. ناراحت هم که می شد اصلاً تند نمی شد با مادر.
- مامان شما خودت دل نمی کَنی از مصطفی. انتظار داری من شوهرمو فراموش کنم!
مامان انگار که یکهو بفهمد چی گفته و چی شنیده تند میشد. یهو پا میشد سرپا. تَشر میزد: مصطفای من زنده اس! فقط خبری ازش ندارم؛ علیرضا شهید شده. چطور یکی می کنی این دو تا رو؟ و صداش می لرزید و زبانش بند می آمد با دخترش دعوا کند. زینب بغلش می کرد.
- مامان بخدا خودتو نابود کردی! دوباره اگه حالِت بهم بخوره من بدبخت چیکار کنم؟ تو هم نمی خوای واسم بمونی؟ خودت می دونی که مصطفی دیگه برنمی گرده... و بغضش می گرفت و هر دو زبانشان قفل میشد دردی از هزار درد کهنه انباشته تو دلشان را بریزند بیرون. ساکت میشدند و حرفی نمیزدند نه از تنهایی ها نه درد ها نه مردهایی که از دست داده بودند. مادر دیگر نمی گفت چی خواب دیده. خواست دهنش را باز کند بگوید این بار خواب دیدم مصطفی غرق شده جسدش مانده توی خاک دشمن.کنار اروند. شغالها داشتند جسدش را لیس می زدند. اینها را نگفت اصلاً. این خوابها برای زینب تکراری بود و دردی را دوا نمی کرد.
زینب داشت قاشق قاشق آبگوشت می ریخت تو دهن یادگاری اش. خودش همیشه می گفت این یادگاری منه از علیرضا.
- مامان ببین چقدر چشاش رفته به علیرضا! اصلاً همین نگاه کردنش!
و مامان لبخند میزد و لباسهای کوچک یادگاری زینب را اتو می کرد، زینب می گفت: باید مثل باباش مرتب باشه همیشه، حالا لباسش نو نیست نباشه...
مادر چیزی نمی گفت. چشم می دوخت به نوه اش، به تنها دلخوشی شان انگار. شبیه علیرضا نبود مثل مصطفی بود، مصطفی خودش. گفته بود مامان می دونستی آدم از نظر ژنتیکی بیشترین شباهت رو به داییش داره؟ بیشتر از دایی اش ارث می بره؟
نوجوون بود. همش کتاب زیست دستش بود و یه سری کتابای پزشکی می گرفت از کتابخونه. مادر پیراهن می دوخت براش با چرخ خیاطی، حالا چشمش سو ندارد برای این یکی بدوزد... مصطفی می گفت مامان اگه بدونی چه چیزای جالبی این تو نوشته! هنوز پشت لبش سبز نشده بود. اما سه سال بود مصطفی خبری ازش نبود. همان شب مادر خواب دید مصطفی اسیر شده و عراقی ها شلاقش می زنند و تمام صورت مصطفی سرخ شده از بس زور می زند داد و هوار نکند و کوچک نشود جلو دشمن. قُد بود از همان بچگی حتی. مادر از خواب پرید باز هم اذان صبح بود. گریه کرد با خودش. زینب بیدار شد جثه لاغر و ریزش را کشاند تو بغل مادر.
-مامان گریه نکن. باز کابوس دیدی؟ فدات بشم همه دردتو نریز تو دلت. حرف بزن برام. تعریف کن چی خواب دیدی؟
مادر به چشمهای پر خواب زینب نگاه کرد و به صدای خش دارش گوش کرد. قطره اشک گرمی سر خورد روی سردی صورتش.
- هیچی مادر جان. نمازتو بخون برو بخواب. امشب دیگه خواب ندیدم. زینب رفت وضو بگیرد با آب سرد. مادر با خودش گفت چرا امشب هیچ خوابی ندیدم؟ ...و بغضش ترکید توی تاریکی اتاق.
نظرات شما عزیزان: